مرگ ناخدا



به آنها که از مرگ نهراسیدند.


شنیدم که کشتی به دریای ژرف
چو آزرده از خشم توفان شود،
چو بر چهر دریای نیلوفری
شکن ها و چین ها نمایان شود،
بزاید ز هر سوی موجی چو کوه
که شاید به کشتی شکست آورد،
گشاید ز هر گوشه گرداب کام
که شاید شکاری به دست آورد.
بپیچد چو زرینه مار آذرخش
دمی روشنایی زند آب را.
خروشنده تندر بدزدد ز بیم
ز دل ها توان و زتن تاب را.
ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
براید ز هر گوشه فریادها،
بیامیزد اندر دل تیره شب
به فریادها ناله ی بادها...
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کند:
به دریا نهد زورق و ساز و برگ
کسان را بدان رهنمایی کند...
چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
بر آن سینه ی قهرمان دلیر
نشانهای مردانگی، استوار
فروغی در آن دیده ی دلپذیر،
سرودی به لبهای پر شور او...
دمی این چنین چون بر او بگذرد،
دل ژرف دریا شود گور او!
چو فردا به بام سپهر بلند
شود مهر، چون گوی زر، تابناک،
نویسد به پهنای دریا به زر
که: " دریا دلان را ز مردن چه باک؟…"
چنین است آیین مردانگی
که تا بود، این بود و جز این نبود
ز من برچنان قهرمانان سپاس!
ز من بر چنان ناخدایان درود!

سیمین بهبهانی

فالگیر



کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزه‌های لگدکوب آسمان
گلبرگهای سرخ شفق، تازه ریخته

کف‌بین پیر باد در آمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش

در هر قدم که رفت، درختی سلام گفت
هر شاخه، دست خویش به سویش دراز کرد
او دستهای یک یکشان را کنار زد
چون کولیان، نوای غریبانه ساز کرد

آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا، به زمین ریخت برگها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند

شب همچو آبی از سر این برگها گذشت
هر برگ، همچو پنجه دستی بریده بود
هرچند نقشی از کف این دست‌ها نخواند،
کف‌بین باد، طالع هر برگ دیده بود!


نادر نادرپور

زمستان




سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد، پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است.

وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ـ
که سرما سخت سوزان است.

نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک؛
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت!
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

ـ« مسیحای جوانمرد من!
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...؟
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم، من، سنگ تیپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم
بیا، بگشای در، بگشای! دلتنگم
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت، پشت در
چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم.

چه می‌گویی که بیگه شد، سحرشد، بامداد آمد!
فریبت می‌دهد،
بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است،
این یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه‌توی مرگ‌اندود پنهان است!
حریفا! رو چراغ باده را بفروز،
شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان.
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است .....

مهدی اخوان ثالث (م. امید)