دشت ارغوان



آه چه شام تیره ای ، از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا، جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان ، سوده شده ست، زاختران
ماه چه؟ ماه آهنی؟ اینکه قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه، تر نمی شود
مادر داغدار من، طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من، گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من ، بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده ، بلبل زار را بگو
از چه ز بانگ زاغها ، گوش تو کر نمی شود
ای تو بهار و باغ من ، چشم من و چراغ من
بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمی شود

حمید مصدق

سیب




تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان ، غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق

گل باغ آشنایی



گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر
مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
نه بنفشه یی
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی ؟
که بریده ریشه ی مهر شکسته شیشه ی دل
منم این گیاه تنها به گلی امید بسته
همه شاخه ها شکسته
به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم
در آن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم

م. آزاد